الّا یک از هزاران



حالا برای بار نمیدانم چندم،به عنوان ایستگاهی رانده شده،برای خود کنج عزلتی اختیار کردم تا از آلودگی ذهنی که شما معترضان و معتقدان و صاحب نظران همیشه حاضر در صحنه برایم به ارمغان می اورید اعلان برائت کنم و به اشاعه ی هرچه بیشتر سرطانی که مغزم باشد بپردازم،فلذا سلام:)))


در آن نقطه که دیگر انسانی برای دلبستن و اصلا دلی برای بستن باقی نمانده شروع میکنی به پناه بردن به اشیاء،گیاهی را  فرزند خود میگماری و برای گوشی قدیمی ات که در ناخوداگاهت حکم یار را دارد اشک ها میریزی،هدفونت که مشکل پیدا میکند حس میکنی یکی از اندام های حیاتی ات را از دست داده ای،در چشم های صندلی مقابلت زل میزنی و سعی میکنی بغضت را پنهان کنی چون تو اجازه نداری پیش روی دیگران اشک بریزی،شروع میکنی داستان های هیچگاه نگفته ات را برای بار هزارم مرور کردن و سرانجام از صندلی که حکم تراپیستت را دارد میپرسی اشکالی دارد اینجا سیگار روشن کنم؟ صندلی همچنان قیافه ی بی اعتنا و لبخند لا ابالی اش را حفظ کرده پس تو سیگار را روشن میکنی از فیلتر،بعد به خودت می آیی و بخاطر سیگار از دست رفته ات بغضت را میشکنی،و این تراژدی های پی در پی را تکرار میکنی تا وقتی به آغوش تختت که سالهاست حضانت تو را پذیرفته برگردی و برای چند ساعتی در خدمت در کابوس هایی که ناخوداگاه دردمندت برای تو تدارک دیده قرار بگیری،و این تسلسل باطل.


"چون هنوز آدم درستتو پیدا نکردی"

برای بار ده هزارم گوش هایم جمله را با خنده ای تصنعی پس میزنند و آرزو میکنند که ای کاش این خالق قادر و تمام صفات باشکوه دیگری که خودتان بهتر از من میدانید از بدو خلقت فکری به حال این بی درو پیکری میکرد و ما اینگونه بی دفاع نبودیم در برابر شنیدن خزعبلات آدم ها،به خصوص خوشبین ها،نه نه به خصوص انسان هایی که نمیدانند تو چه گذشته ای را به خاک سپردی و اینگونه بی مهابا باور های خودشان را به سمت تو شلیک میکنند،وعده ی آدم درست چه زهرماری بود که به جان شما افتاد؟آه چقد ترحم بر انگیزی تو عزیزم با این خیالات باطلت.


"دود سیگار را بگیر به عرش رو"

 

عمیق ترین لذت این روزهایم روشن کردن سیگار غصبی که با فلاکت های بسیار بدست امده با کبریت است،اینکه با نگه داشتن کبریت روشن تا اخرین لحظه مجازات احتمالی را زودتر از موعد برای خود اعمال کنم و بعد متعجب شوم که این سوختگی لحظه ای دقیقه ای بعد تبدیل به هیچ میشود انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده،بعد عمیق ترین کام هایی که میشود گرفت را از سیگار بگیرم انگار که رستگاری من در بلعیدن تمام آن باشد، باری به هر جهت با هر سیگاری که تمام می شود ریسه ای از رشته های امید نابودی من نیز از بین می رود،وین حکم قضایی ست جراحت به جراحت.


ان الله مع العسر عسر های بیشتر

نمیدانم اینکه همه چیز در برابر من پیچیدگی و دشواری بیشتری به خود میگیرد اقتضای کدام بعد من است،این چند برابر شدن ضریب جراحت بر اثر رو در رو شدن با ساده ترین چیز ها مرا نه کشته و نه قوی کرده بلکه ماحصل آن تنها موجود ضعیف النفس اشکالودی شد که بتواند به سادگی قید همه چیز را بزند و دلش هم نسوزد بخاطر حجم عظیم از دست رفته هایش که روز به روز به حجم آن افزوده میشود.


"از دور به دیدار تو اندرنگرستم

مجروح شد آن چهره ی پر حسن و ملاحت

از غمزه ی تو خسته شد آزرده دل من

وین حکم قضایی ست جراحت به جراحت"

 

شاید احساس کرده باشی که من عواطف پاک تو را به بازی گرفتم،یا حرف هایم تماما هوسی زود گذر بود و حالا از این خواب غفلت بیدار شده ام و میخواهم هرچه بوده ام را نقض کنم

عزیز من،شاید روزی بتوانی درک کنی من تو را به این خاطر نتوانستم بخواهم چون خواستن تو را اهرمی برای رها کردن خود از این تنهایی ابدی که شاید در عدم به آن محکوم شده ام می دیدم؛که نمیخواستم تو را وثیقه ی ازادی این وجود بی ارزش بکنم،که نمی توانستم پژمرده شدن تو را نظاره گر باشم،هر چه به تو گفتم واقعی ترین کلماتی بود که از زبان متوهمی چون من بیرون می آمد،اکنون تو را در ابهام های خود معلق میگذرام تا عذاب های بعد از داشتنت را از سر خود باز کنم،بعد از این زیبایی را با مفهوم دیگری بیان میکنم،این تحفه ی رویای تو برای من خواهد بود،و من تنها چیزی که از خود به جا میگذارم چیزی نیست جز تصوری خودخواهانه و بی رحم که چیز جدیدی نیست و در جهت باطل کردن آن تلاشی نخواهم کرد،شاید برای فرار هر چه بیشتر به بیداری هرچه بیشتر پناه بیاورم،تلاشی نافرجام در جهت هرچه بیشتر محروم کردن خود.


"ای به سوی خویش کرده صورت من زشت

من نه چنانم که می‌برند گمانم

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم

ور تو نکوئی نت صورت و سانم"

 

در این بیست و اندی سال عمر بی عزتی که جانگداز گذشت و میگذرد،تنها چیزی که به معنای واقعی پیرو آن بودم بی آزار بودن در قبال این مخلوقات نه چندان اشرف بود،که کسی اینگونه خودش را تبعید نکند بخاطر کلمات مخلوق دیگر،بخاطر فرار از قضاوت شدن،به خاطر مقبول انسان ها واقع نشدن،بخاطر انتقاد پذیر نبودن،و من در این برهه به شکننده و نپذیرنده بودن خود اقرار میکنم و باید اعتراف کنم که کوچک ترین حرفی مرا می آزارد و نمیدانم این تبعید به درون چند پاییز ممکن است طول بکشد،شاید همین فردا شاید سی روز شاید هیچوقت،مهم خاطر مکدریست که تا ابدالاباد با من خواهد بود.


"که از تن ها بلا خیزد"

 

درست در تاریک ترین لحظاتی که دقایق عمرت به خود دیده کور سوی امیدی پیدا میشود و به سبک فریبنده ی خود میخواهد با او هم سو شوی،مجبورت میکند ظرف امیدت را که سالهاست گوشه ای افتاده و خاک میخورد را برداری و به آن شانس دوباره ی زندگی بدهی،تمام روزهایی که با تاریکی وفادار خود سر کرده ای را یک شبه فراموش کنی و دل به این کورسوی نو شکفته بدهی،بعد از همه ی اینها وقتی که دیگر چیزی برای قربانی کردن به درگاه این بیگانه ی زیاده خواه نداشتی متوجه میشوی اصلا کورسوی امیدی درکار نیست،اصلا کورسویی درکار نیست،صرفا یک توهم گذرایی از وجود تو تغذیه کرده و حالا میرود سراغ ابله دیگری.


حالا برای بار نمیدانم چندم،به عنوان ایستگاهی رانده شده،برای خود کنج عزلتی اختیار کردم تا از آلودگی ذهنی که شما معترضان و معتقدان و صاحب نظران همیشه حاضر در صحنه برایم به ارمغان می اورید اعلان برائت کنم و به اشاعه ی هرچه بیشتر سرطانی که مغزم باشد بپردازم،فلذا سلام:)))


به عنوان انسانی که با سرعت حس بر دقیقه در حال تغیر خلق و خو هستم باید اعتراف کنم که تغیرات ناگهانی یک انسان به نحوی که دیگر با نگاه کردن به چشم هایش نتوانی شناسایی کنی او کیست و همان نگاه اهرمی بشود به جهت ریست فکتوری کردن تمام اطلاعاتی که از او در ذهن داشتی هنوز برایم قابل هضم نشده است، اصلا شهامت نمایان کردن این انسان جدید در برابر دیدگان هم بحث دیگریست که چه سلسله اتفاقات ناخوشایندی سبب می شود اینگونه چهره ی بی رحمانه ای از خود بروز بدهیم،که چگونه آن شور و حرارتی که از چشم ها ساطع میشود ناگهان تبدیل به زمهریری شده و باعث قندیل بستن وجودت می شود،البته که درک میکنم،سقوط بخش ناگزیر این روابط مضحک است،فقط میخواهم بدانم چه می شود که دیگر به تظاهر کردن ادامه نمیدهیم،اجازه میدهیم واقعیت محض روح هایمان را بِدرد و از ویرانه هایی که بر جای میگذارد ابایی نداشته باشیم، شاید این پروسه بعد از رسیدن به منافع شخصی یا قطع امید در رسیدن به آن موارد مطلوب است،بهرحال آن چشم ها را خوب به یاد می آورم،موج سردی که باعث میشد خیال کنم در پی یک طی الارض ناخواسته پا به سیبری گذاشته ام،کلمات نا خوشایندی که آن موج سرد با خود بهمراه داشت و سر خوردن ناگهانی اما از قبل تعیین شده ی من از آن چشم ها.


حقیقت تلخی که مغز های نیمه پر لیوان بینمان هیچگاه اجازه ی نفوذ به خود را نمی دهد این است که با گذشت زمان علاوه بر خیال بافی راجع به آینده شروع میکنیم راجع به گذشته نیز خیال بافی کنیم و مایلیم تصور کنیم که قبل تر ها روزگار بهتری داشتیم، تصویری که اکنون از چند سال پیش داریم چیزی نیست که بتوانیم آن را مثل روز اولش حس کنیم و فقط به تصوری بسنده میکنیم و فارغ از این فلسفه بافی ها گاهاً آرزوی برگشتن به عقب را داریم،و همه ی این ها به دلیل نداشتن تصویر واقعی در ذهن و خیالبافی های بی نقص گرایانه ی ماست. گرچه این جملات به غایت خلاف میل خود من می باشد اما چند روزیست سعی در پذیرفتن آن دارم تا شاید مغزم توانایی زندگی کردن در حال را هم بدست بیاورد.


پروسه ی عادت کردن بسیار سریع تر و راحت تر از چیزی که فکر میکنیم اتفاق می افتد و فرقی ام نمی کند در چه شرایطی به سر میبری،ناگاه به خود نگاه میکنی و میبینی با این اوضاع جدیدت که قبل تر ها حتی تصورش هم رعشه به اندامت می انداخت خیلی وقت است کنار امده ای و حتی راضی هم هستی،مانند یک سیال خوب و حرف گوش کن در قالب جدیدت جا میگیری و چنان رفتار منعطفانه ای از خود نشان میدهی که جامعه ی گاز ها و مایعات انگشت به دهان در کار تو می مانند،خلاصه که رفتار بقا گرایانه ی مسخره ای ست این عادت کردن،این که دیگر تلاشی برای تغیر نکنی چون چیزی آزارت نمی دهد.


نمیدانم،سالهاست در همین نقطه که تو با سرمستی تمام میرقصیدی نشسته ام و از خودم میپرسم آیا انقدر بی ارزش بودم که نتوانست کمی بیشتر بماند؟که دست کم خاطرات بیشتری برای پناه بردن به ان برایم باقی بگذارد؟ چرا به نظرم حقی طبیعی جلوه میکند؟چرا حتی یک بار به خودت زحمت آمدن به خوابم را ندادی؟از بی قراری بعدم ترسیدی یا لیاقت همین را هم ندارم و یا شایدم از عذاب پس از آن ترک کردن بی رحمانه و بی خبر نمیخواهی آفتابی شوی؟اینکه از نبودن تو شاکی ام خودخواهی است؟آه نمیدانم،دلتنگی این چیزها سرش نمی شود.

"گر در عمری شبی به ما پردازد
این جان به لب رسیده را بنوازد"


چیزی که هنوز مرا متحیر میکند قهر کردن های بعد از چندین سال زندگی کردن است،اینکه بعد از سلسله تلاش های نافرجام و مورد توجه واقع نشدن همچنان تلاش کنی حقی را از آن خود کنی،شاید این راکد بودن در تحقق امری یا بیهوده پنداشتن تلاش است که موجب میشود اینگونه به چنین قضیه ای نگاه کنم،بهرحال برای منی که بعد از اولین شکست ها دیگر آن را قضا و قدر خود دانسته ام و هیچگونه سعی ای در جهت بار دیگر بلند شدن نکردم بدیهی ست که انسان های تسلیم ناپذیر مایه ی حیرتم شوند.


برای ما محتاجان ارتباط چه چیزی ویران کننده تر از وقت گذراندن با خودمان است؟

هیچ چیز عزیزم،زجری تدریجی که حتی بعد از رها شدن از آن هم زجری دیگر گلویت را میگیرد.آخرین مکالماتم را به یاد نمی آورم،منظورم مکالماتی که بیشتر از پاسخ های تک کلمه ای به درازا بکشد و در آخر چیزی برای فکر کردن و به گردش دراوردن توربین حیاتم باقی بگذارد. قدرت تشخیصم را از دست داده ام،حالا میان بی تعلقی و تنها ماندن با خود ضریب فرسودگی کدام یک از آنها بیشتر است؟


چیزی طول نمی کشد تا متوجه شوی همه چیز درباره ی قرارداد هاست،آن هم از نوع خیالی و انتزاعی اش.
از تو دعوت میکنند به حرف زدن و خود را در قبال حرف های هیچگاه ناگفته ی تو مشتاق و صبور نشان میدهند و خود را در قالب شنونده ای که با بقیه ی شنوندگانی که تا بحال دیده ای فرق دارد جا میزنند و بسته به حوصله یا هدف مورد نظرشان پیوسته این نقش را بازی میکنند تا به چیزی که خواهان آن هستند برسند یا دست کم با ناامید شدن از تو قید همه چیز را بزنند. درواقع شنیده میشوی تا به صورت اجباری هم که شده این دین بر گردن تو بیافتد و در صدد جبران برآیی و به روح رو به زوال خودشان گوش بدهی و آن ها هم خیالشان راحت باشد که داری وظیفه ات را انجام میدهی چون بالاخره آن ها هم همین کار را در قبال تو کرده اند. تو مجبوری پیوسته سراغشان را بگیری چون آنها هم همین کار را برای تو میکنند،مجبوری دوستشان داشته باشی چون آنها تورا دوست دارند و خلاصه مجبوری هر عمل احمقانه ی آنهارا در جهت جبران به خودشان برگردانی چون از تو اینگونه انتظار می رود و اگر خلافش عمل کنی به دلخور شدن آنها منجر میشود،باری به هر جهت اعلان برائت میکنم از شما و این قرارداد های منفور و مشمئز کننده ای که از خودتان ساخته اید تا اینگونه روابط انسانی و دیگر مفاهیم را به ابتذال بکشید.


تمام شده ام،بدون هیچ شوق آغازی. دورانی بود که به بریده ها و دوخته های دیگران تن می دادم چون مخالفت با آن را مصداق آزرده شدنشان میدانستم و پشیمانی در مقابل عذاب وجدان برایم ارجحیت داشت،غافل از اینکه تمامی این قضایا رسیدن تاریخ انقضای روحم را تسریع می بخشید،اکنون کوچک ترین نسیم مخالفی مرا از لبه ی تیغ تحمل به اعماق سیاهچاله ی غم و خشمی که از فرط ناتوانی در بروز دادن یا تخلیه ی آن به غمی مضاعف تغیر شکل میدهد و روانم را فرسوده تر میکند فرو می برد. همه ی این ها بلایی ست که تن دادن به آدم های اشتباهی به سر آدم می آورد،عوارضی غیر قابل بازگشت با گارانتی مادام العمر.


با خود میگویم:تو دیوانه ای بیش نیستی،در جستجوی چیزی هستی که در این عالم زمینی هرگز یافت نمی شود»

با سرعت سرسام آوری به دنبال خودم میگردم لا به لای کتاب ها فیلم ها آهنگ ها و هر چیز ساده و مسخره ای که شاید تا قبل از این به چشمم نمی آمد،شاید عواقب صرف کردن زمان زیادی با خودم و این انزوای خود خواسته باشد،حرص و ولعم نسبت به جملات و کلمات و از آن خود کردن آنها روز به روز بیشتر می شود و به همان نسبت از هرگونه زنده بودنی عاری میگردم،از جنب و جوش های اطرافم به گریه می افتم و آرزو میکنم میتوانستم به زبان گریه با دیگران صحبت کنم،آه که در ذهنم چه زندگی های ترحم بر انگیزی در جریان است.


هنوز آرزو میکنم ای کاش اسیر عشق های مقطعی دانش آموز معلمی بودم،چه رابطه ی ایده آلی بود.هر روز انگیزه ای برای بلند شدن از تخت داشتن و بعضا ساعت های ازاردهنده ای را تحمل کردن برای رسیدن به محبوب چیزی ست که پس از آن دیگر تجربه نکردم.اینکه با کوچک ترین حرکت بی ارزش و حتی عادی ای از سوی او با خودت کلنجار بروی که این یک علامت از سوی او ست به منزله ی علاقه ی متقابل،و تلاش میکنی آن بخش واقع بین مغزت را خفه کنی که میگفت این ها همه ابراز ترحم و دلسوزیست برای تو که از این قوم جدا افتاده ای و علائم حیاتی ات تنها در نگاه های خیره ات به دور و اطراف خلاصه می شود. تلاش های بچگانه جهت مقبول این معشوق واقع شدن،آه که برای من در این برهه چه غریب مینماید این حالات.جملاتی که رد و بدل میشد و تو تنها شِکوه ات از کائنات این بود که ای کاش موجودات بیشتری شاهد این مکالمه ی رؤیایی بودند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها